Thursday, September 07, 2006


جوونی کردن محض
روز اول که دیدمش همه چی کوچیک و عادی بود روزایی بود که فکر می کردیم قله های موفقیت پشت هم فتح شدن و روزگارمون عین خودمون شاد و سر حال بود یک کلام روزای خوشی بود
اصلن فکرش رو هم نمی کردیم که یه جا یه روز سرنوشتمون بهم گره بخوره اون از نظر من فقط یه دختری بود عین خودم که سعی می کرد زودتر از همه روزای اول دانشکده رو با دوست پیدا کردن خوش رنگ تر بکنه همون تلاشی که من می کردم اما موفق نبودم اخه هیچ کدومشون رو قابل تحمل نمی دیدم همه شون توی فازی بودن که من نبودم اما روز سوم دانشگاه توی بوفه بهم گره خوردیم اون از من خواست من از اون تا با هم غذای کوفتی رو که با هم خریده بودیم بخوریم همون شد و دوستی 4 ساله ای که تا 3 سال خوب رفت جلو تا اینکه بد تموم شد چرا نمی دونم اما فکر می کنم بلد نبودیم خوب نگهش داریم ما فقط یه دوستی ساده داشتیم پر از خوشی وپر از جوونی
یادم نمیره که 5 روز هفته در حالیکه 2 روزش رو اصلن کلاس نداشتیم سر فردوسی از کله صبح قرار می ذاشتیم و تا عصر فقط با هم لحظه ها رو زندگی میکردیم روزای خوب جوونی
اخ که هنوز قدرتتش رو ندارم که از سر فردوسی رو تا چهارراه ولیعصر پیاده برم اخه یکهو کوران خاطراتته که می اد و من حتی نمی تونم جلوی یکیشون رو بگیرم پر میشم از خاطره و غرق میشم تو گذشته اون وقته که دلت 20 سالگی می خواد و روزای خوب جوونی
ما با هم همه چی رو تجربه کردیم غنج زدن دلمون با اولین نگاه یک پسر
برای هم می گفتیم اولین حال خوشی رو که با اولین نگاه بی حجاب لمس کرده بودیم نگاهی که ما خواهش پر وسوسه اش رو بی جواب گذاشته بودیم و بعد سوژه ماهها حرف زدنای ما شده بود
کافه 469سر چهار راه شده بود پاتقمون اصلن هم به این فکر نمی کردیم که این فضا فضای ما حقوقی ها نیست اخه دنیامون چیز دیگه ای بود شوق شعر جدید ...فیلم جدید ...روزنامه جدید...
یادش بخیر توی یه روز 4 تا فیلم میدیدم از این سینما به اون سینما از10:30 صبح تا عصر که دیگه چشمامون جواب نمی داد از عصر جدید تا فلسطین از افریقا تا استقلال....
تا اینکه بزرگی و زنونگی رو با هم تجربه کردیم
می گم برات ولی ای کاش خودش هم می خوند

No comments: